عشق شهادت؛ خاطره ای از شهید محمد رضا مهدیزاده طوسی

شب چهارشنبه بود که یکبار دیگر همراه محمد رضا و همسرش جهت خواندن دعای توسل به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتیم. وقتی وارد حرم شدیم محمد رضا جلوی من را گرفت و گفت:
_« مادر! کمی صبرکن کارت دارم.»
وقتی ایستادیم ادامه داد:
_« تو رو به این امام رضا (ع) قسم می دم ازم دل بکن؛ از من بگذر تا شهید بشم.»
گفتم:
_« نه مادرجان! امیدوارم هیچ کس آرزوی شهادت به دلش نمونه و هر کس این آرزو رو داره به اون برسه. اما شما هر وقت پیر شدی اشکالی نداره شهید بشی.»
این حرف را که گفتم محمد رضا خیلی خوشحال شد، رو به گنبد امام رضا (ع) کرد و گفت:
_« آقا! شنیدی که مادرم رضایت داد.»
آن گاه با عجله طرف همسرش رفت و گفت:
_« مادرم در مقابل بارگاه امام رضا (ع)رضایت داد که من شهید بشم.»
خودم را به آنها رساندم و گفتم:
_« من که نگفتم همین الان شهید بشی؛ گفتم هر وقت پیر شدی خدا شهادت رو نصیبت کنه.»
آن وقت همگی طرف سقاخانه به راه افتادیم.
***
اما نمی دانستم که خیلی زود به آرزویش می رسد.

راوی: لیلا صمدی، مادر شهید
نویسنده: مریم عرفانیان

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۴ شهریور، ۱۳۹۵ ۲:۴۹ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات مردمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *