2 روایت درباره شهید جواد جهانی؛ خاطرات آخرین روضه و آخرین جشن تولد
روزنامه خراسان به قلم غفوریان نوشت: ساعت حدود 12 ظهر 22 آبان 95 در حوالی حلب در منطقه ای مشهور به بنیامین که به تازگی از دست دشمن داعشی آزاد شده، خانوادهای سوریه ای از آقا جواد جهانی و حسین آقا هریری و آقا محمدحسین بشیری از محافظان و مدافعان منطقه می خواهد برای خنثی کردن مینهای تله ای داخل خانه شان که توسط دشمن کار گذاشته شده به دادشان برسند.
حسین آقا هریری که تخریبچی گروه است برای این کار پیشقدم می شود و جواد و محمد حسین هم به کمک اش می روند. اما ماجرای این مین با مین های دیگر متفاوت است. این مین به تله های انفجاری متعدد در قسمت های مختلف خانه مجهز شده است.
150 متر جلوتر از این خانه، جاسم دیگر همرزم و رفیق این سه نفر مشغول دیده بانی و بررسی منطقه است. ساعتی می گذرد و در بی سیم خبری از صدای حسین و جواد و محمد حسین نمی آید. آن ها همین دو ساعت قبل با هم در طبقه سوم یکی از ساختمان های محلی پای روضه خوانی حاج احمد واعظی بودند.
فیلم های آن روضه خوانی هست. حاج احمد از امام رضا(ع) می خواند. برو بچه های مشهدی همه دور هم نشسته اند و حال و هوای حرم امام رضا(ع) به سرشان زده است. حاج احمد می خواند و بچه ها هق هق گریه هایشان بلند است. در این بین جواد و حسین که جلوی حاج احمد نشسته اند انگار بیشتر از بقیه در حال و هوای خودشانند.
حاج احمد می گوید: بعد از این که چند بیتی در مدح آقا امام رضا(ع) خواندم، روضه حضرت رقیه و علی اصغر شش ماهه هم نصیب مان شد. جواد جهانی دقیقا جلوی من بود و آن قدر حال و هوای عجیبی داشت که بعدها وقتی فیلم این روضه خوانی را می دیدم، این حس و حال جواد جهانی بیشتر برایم جلب توجه می کرد، انگار جواد جهانی و حسین هریری در همان روضه خواسته شان برای شهادت را از اهل بیت (ع) گرفتند.
مین ها منفجر شد…
حسین سیم های رابط مین ضد نفر را که در داخل خانه کار گذاشته شده، قطع می کند اما این مین چند تله دیگر هم دارد و همزمان با آن، تله های دیگر هم منفجر می شود که یکی از آن ها در نزدیکی حسین و جواد و محمد حسین منفجر میشود. حسین همان لحظه به شهادت می رسد ولی پیکر جهانی و بشیری را به بیمارستان منتقل می کنند و بیمارستان شهر حلب محل پروازشان به آسمان می شود.
امروز آن خانواده سوریه ای در خانه شان نشستهاند و روز و شب می گذرانند و شاید هم ندانند برای آزادی و رهایی خانه شان از چنگال کثیف و بیرحمانه داعشی ها حداقل سه نفر جانشان را از دست داده اند. اما مردم سوریه و منطقه می دانند که صدها جوان ایرانی، افغانستانی و مسلمانان دیگر کشورها جانشان را برای جبهه مقاومت اسلامی فدا کردند.
علی کوچولوی جواد
با علی فرزند هشت ساله آقا جواد جهانی همصحبت می شوم. هنوز حال و هوای بازیگوشی کودکانه اش را دارد. می گوید با پدرم خیلی صحبت می کنم. تازه دلم هم برایش تنگ میشود. وقتی با مادر یا پدر بزرگم سر مزارش می روم آن جا بیشتر با پدرم صحبت می کنم. به او می گویم: «باباجون دلم برات تنگ شده… چرا نمیای توی خوابم؟!…».
وقتی از علی می خواهم از خاطرات پدرش بگوید، کمی فکر می کند. انگار از دو سال قبل تا حالا بخشی از خاطرات پدرش را فراموش کرده ولی بازی هایش با پدر را هنوز خوب به یاد دارد، یکی دیگر از خاطرات پدر را هم خوب به یاد دارد که این یکی را قبلا هم از اوشنیده ام؛ «وقتی تلویزیون سخنرانی های رهبر رو پخش می کرد، بابام می نشست و خوب گوش می داد…».
از علی می پرسم اگر همین الان پدرت را ببینی به او چه می گویی؟ در پاسخ ام کمی فکر می کند و خیلی مطمئن می گوید: «خب اول که می پرم توی بغل اش و میبوسم اش و توی بغل اش می مونم… آخه دلم براش خیلی تنگ شده…». با همین جملاتش به سوالم پاسخ می دهد و پاسخ سوال من را همین می داند و تمام. علی با این که چند سال هم از خواهرش فاطمه کوچک تر است اما فاطمه درباره علی این طور برایم می گوید: «علی با این که کمی بازیگوشه ولی خیلی حواسش به من هست و هوای من رو خیلی داره… علی یک داداش خیلی خوبه برای من…».
آخرین جشن تولد
از فاطمه می خواهم یکی از خاطراتش با پدر را برایم تعریف کند که ماجرای آخرین جشن تولد را می گوید: پدرم در آخرین نوبتی که رفت، یک روز که سالروز تولد من بود و تقریبا هیچ کس حواسش به این موضوع نبود، تولدم را تبریک گفت و کلی با هم خوش و بش کردیم.
بعدش هم به مادرم و مادربزرگ و پدر بزرگم سفارش کرده بود که حتما همان روز برایم جشن تولد بگیرند. خاطرم هست یک جشن تولد خوب برایم گرفتند و من عکس پدرم را در آن جشن تولد در جای خالی پدر گذاشتم. آن جشن تولد آن قدر برایم خاطره انگیز است که فکر می کنم هیچ وقت فراموشش نمی کنم.