یک خاطره یک شهید؛ وقتی شهید شدم
روزی به بهشت رضا رفته بودیم، وقتی چشمش به مزار شهدا افتاد، گفت: – «چه قدر لذت داره که انسان
بیشتر بخوانیدروزی به بهشت رضا رفته بودیم، وقتی چشمش به مزار شهدا افتاد، گفت: – «چه قدر لذت داره که انسان
بیشتر بخوانیداز همه نظر با دیگران فرق داشت؛ از لحاظ صحبت کردن، مهربانی و خیلی چیزهای دیگر. اما خودش همیشه میگفت:
بیشتر بخوانیدگام در پاشنه در گذاشت تا بیرون برود، اما سر برگرداند و گفت: – «مادر! پیراهن سیاهم را بیاور.» متعجب
بیشتر بخوانیدهمراه حسن برای درو رفته بودیم سرِ زمین؛ ولی کارمان تا شب طول کشید و مجبور شدیم دیروقت بخوابیم. وقتی
بیشتر بخوانیدشب چهارشنبه بود که یکبار دیگر همراه محمد رضا و همسرش جهت خواندن دعای توسل به حرم مطهر امام رضا
بیشتر بخوانیدفرزند دوممان هم دختر بود. یکی از اقوام به شوخی گفت: – « قربانعلی! چرا این قدر دختر میخواهی؟ بس
بیشتر بخوانیدگرچه عده ای بر این عقیدهاند که نوشتن خاطرات بسیار راحت تر از رمان یا داستان بلند و حتی کوتاه و… است؛ اما باید بدانید نویسندهای که در این راه قلم برمیدارد کاری بس دشوار را پیش رو دارد…
بیشتر بخوانیدگفتگو با غلامعلی جبلی جانباز ۷۰ درصد قطع نخاع انقلاب چه استقبال باشکوهی!! خانواده ما مذهبی بودند و از رژیم
بیشتر بخوانیدشب ازدواجمان وقتی میخواستیم دور حرم، دور بزنیم محمود با ماشین به دنبال من آمد. خواستم سوار ماشین شوم که
بیشتر بخوانیدبیشک نقش فداکاری شهدا و ایثارگران در دوران شکوهمند انقلاب اسلامی و پس از آن در هشت سال دفاع مقدس
بیشتر بخوانید