خاطرات جذاب جانباز قطع نخاعی غلامعلی جبلی؛ گلوله ای که سال 57 به کمرش نشست
گفتگو با غلامعلی جبلی جانباز ۷۰ درصد قطع نخاع انقلاب
چه استقبال باشکوهی!!
خانواده ما مذهبی بودند و از رژیم و رفتار شاه رنج میبردند، برادر بزرگم نیز دوران طاغوت به طور مخفیانه با طاغوت مبارزاتی داشتند اما به خاطر خفقان سیاسی که بر مملکت حاکم بود و وجود ساواک نمیگذاشتند کسی از فعالیتهایشان آگاه شود. یادم هست که شاه هر سال برای زیارت حرم آقا علی بن موسیالرضا (ع) به مشهد میآمد؛ من آن زمان در رشته حسابداری درس میخواندم، مسئولین دبیرستان برای استقبال از شاه دانش آموزان را در حاشیهی مسیر عبور او جمع میکردند. مادرم بارها و بارها از کشف حجاب رضاشاه حرف زده بود، از ظلمی که شاه بر مردم داشت و با دیدن خانم معلم ریاضی بی حجابم در دوران دبیرستان به یاد حرفهای مادر میافتادم و از چنین جوّی ناراحت بودم. سال ۱۳۵۶ در رشته ژیمناستیک فعالیت داشتم و معلم ورزش مرا با لباس ورزشی برای استقبال از شاه میبرد تا همراه دیگران شعار جاوید شاه سر دهیم؛ از این استقبال شاهنشاهی بسیار متنفر بودم و برای همین با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم بگوییم «جو جاوید شاه!» وقتی همه جاوید شاه میگفتند ما شعار خودمان را تکرار میکردیم و همین امر موجب شد تا از دست معلمین فرار کنیم و چند روزی مدرسه نرویم.
مجبور شدم ترک تحصیل کنم.
بعد از این که مدرسه رفتم سوال پشت سوال پرسیدند که چرا شعار دادم؛ سپس مورد ضرب و شتم مدیر قرار گرفتم؛ فکر میکنم مدیر ساواکی بود چون هر بار به بهانهای با برخورد شدید او روبرو میشدم. اگر تأخیر کوتاهی برای حضور در امتحانات داشتم مرا از امتحان منع میکرد و خیلی کج رفتاریهای دیگر… این گونه بود که تنفر من (به خاطر فقر مردم، سیاست و استثمارگرایی، ذلالت شاه در برابر غرب و…) از طاغوت هر روز بیشتر میشد. به دلیل مشکلاتی که در مدرسه برایم پیش آمد، مجبور شدم در هفده سالگی ترک تحصیل کنم؛ اما دبیر حسابداریام که مرد دلسوز و با خدایی بود، گفت: «جبلی! چون درسهایت خوب است بیا آموزشگاه من تا حداقل مدرک رو بگیری.» خلاصه شبها میرفتم آموزشگاه و صبحها هم میرفتم شیشه بری.
ای شاه تو را….
یکی از دوستانم تازه از قم برگشته بود که گفت: «مردم روی دیوار کوچه و خیابانهای قم شعار نوشته بودند؛ بیا ما هم شعار بنویسیم.» یک قوطی رنگ و یک چُتکه برداشتیم و روی دیوارها شعار نوشتیم. یک بار خواستیم بنویسیم: «ای شاه تو را میکشیم» که مأمور ما را دید؛ جمله ناقص ماند و پا به فرار گذاشتیم. روز بعد دوباره به همان محل رفتیم و به جمله ناقص روی دیوار که عدهی زیادی از مردم را متوجه خودش کرده بود نگاه کردیم؛ هر رهگذری به تفسیر خودش جمله را میخواند یکی میگفت: «ای شاه تو را می …میخوریم» دیگری گفت: «ای شاه تو را می …میسوزانیم.» خلاصه هرکسی چیزی میگفت و ما کلی میخندیدیم.
برادر ارتشی چرا برادرکشی!
نهم دیماه ۵۷، جلوی استانداری با آن که ارتشیها با مردم اعلام همبستگی کرده بودند؛ به طور ناگهانی سوی زنها و مردانی شلیک کردند که شعار «ارتش برادر ماست» سر می دادند! آن روز عدهی بسیاری شهید و مجروح شدند. همان شب همراه دوستانم به تکیه کرمانیها واقع در پایین خیابان مشهد رفتیم، در آنجا تجمعی علیه رژیم صورت گرفت و اعلام کردند که جوانان صحنه مبارزه را خالی نکنند. همان وقت با دوستان قرار گذاشتیم که فردا در راهپیمایی دهم دیماه شرکت کنیم.
من فرار می کنم…
صبح دهم دیماه ۱۳۵۷ مادرم نگران بود؛ گویی به دلش افتاده بود که ممکن است اتفاقی بیفتد، مدام میگفت: «چه قدر راهپیمایی می روی؟ شنیدم ارتشیها باتوم برقی آوردن و مردم رو میزنن.» من هم با خنده میگفتم: «نگران نباش، این چیزها روی من اثری ندارد.» و برای این که او را از نگرانی دربیاورم ادامه میدادم: «من فرار میکنم…»
فقط مبارزه!
با این که شهید حنایی (از انقلابیونی که منزل علما رفت و آمد میکرد) در برابر نگاهم مورد اصابت گلوله قرار گرفت و دوستم تکههای متلاشی سر ایشان را جمع کرده بود؛ اصلاً برایم مهم نبود که مجروح یا شهید شوم؛ تنها به مبارزه با رژیم دیکتاتور فکر میکردم. آن روز صبح قرارمان با دوستان چهارراه شهدا جلوی بیت آیت الله شیرازی بود؛ ولی هرچه مردم شعار میدادند تظاهراتی صورت نگرفت!؟ پسر آیت الله شیرازی میان جمعیت آمد و گفت: «شنیدیم که قرار است ارتش مردم را به گلوله ببندد، برای همین آیت الله شیرازی گفتند امروز راهپیمایی صورت نمیگیرد.» مردم هم چون عدهای هموطن را روز قبل از دست داده بودند ناراحت بودند، برای همین متفرق نشدند.
گلوله ای که به نخاعم خورد
ناگهان از طرف ارتشیها به طرف مردم تیراندازی شد؛ هر فردی که مجروح میشد بغل دستیاش فریاد «الله اکبر» سر میداد تا بقیه برای کمک بروند. من و دوستانم از آنهایی نبودیم که با تیراندازی ارتشیها صحنه را خالی بگذاریم و برای کمک به مجروحین میشتافتیم. حدود دوازده الی سیزده مجروح را به تاکسیها رساندیم. آن روزها مردم شیشههای کوکتل مولوتوف را به وسیله بنزین و صابون درست میکردند؛ وقتی عدهای میدیدند که مادر حال جمع آوری مجروحین هستیم شیشههای کوکتل مولوتوف را هم در این رفت و آمدها به دستمان میدادند تا برای بقیه ببریم؛ توی همین رفت و آمدها بود که مورد اصابت گلوله قرار گرفتم. گلوله اول به پای چپم خورد؛ سینه خیز خودم را جلو کشاندم که یکباره گلوله دیگری به نخاعم اصابت کرد، دیگر چیزی نفهمیدم و بی هوش شدم!
این جوان زنده نمی ماند
چشم که باز کردم، پرستاری را بالای سرم دیدم، با نگاهی متعجب گفت: «خدا رو شکر زنده ماندی!» بقیه ماجرا را اطرافیان برایم تعریف کردند؛ بعدها فهمیدم که دوستانم مرا به بیمارستانی دولتی بردند و چون هنوز انقلاب پیروز نشده بود تعداد معدودی اعم از پرسنل، دکترها و پرستارها اعلام همبستگی با مردم کرده بودند که مجروحین را نجات میدادند. آن روز تعداد مجروحین زیاد بود، پزشکهایی که با مردم اعلام همبستگی کرده بودند بالای سر مجروحین میآمدند، علایم حیاتی را کنترل میکردند که آیا وی با عمل جراحی زنده میماند یا نه!؟ اگر احساس میکردند مجروح با عمل جراحی زنده نمیماند او را کنار میگذاشتند و سراغ مجروح بعدی میرفتند. گویا من جزء افرادی بودم که دکترها علایم حیاتیام را کنترل کرده و از زنده ماندنم قطع امید کرده و گفته بودند: «این جوان زنده نمیماند.» اما آقای دکتر حقی دست بر محاسن تازه جوانه زده من میکشد و گویی دلش به حالم میسوزد، میگوید: «من این جوان رو عمل میکنم.» وقتی دکترها میگویند: «بهتراست وقتمان رو برای مجروحین دیگر بگذاریم…» دکتر حقی جواب میدهد: «انشا الله این جوان زنده میماند.» آن وقت به کمک پرستار بخش گلولهای که از نخاعم رد شده و در ریهام مانده بود را در میآورد.
سعادت شهادت نداشتم!
دکترها وقتی دیدند که نمیتوانم پایم را تکان دهم فکر میکردند که به من شوک وارد شده یا لخته خونی در نخاعم قرار گرفته و نمیتوانستند تشخیص بدهند که نخاع تا چه حد آسیب دیده است. یک بار دکتر مغز و اعصاب سراغم آمد و بعد از احوالپرسی بدون مقدمه گفت: «می دونی چکار شده؟» گفتم: «نه.» ادامه داد: «تو قطع نخاع شدی…دیگه تا آخر عمرت نمی تونی راه بری… پاهات فلج شده…» مستقیم و ناگهانی این حرف را زد تا شاید با این شوک وارده پاهایم دوباره به حرکت دربیاید! روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: «چه میگویی دکتر؟» آن وقت پس از مکث کوتاهی دوباره دراز کشیدم و گفتم: «خب! بالاخره هرکس این راه رو بره همینه دیگه؛ یا مجروح می شه یا شهید می شه. من سعادت شهادت نداشتم.» دکتر با لبخندی به تاکید حرفم گفت: «ناراحت نباش راهی که رفتی صحیح بوده؛ میخواستم بهت شوک وارد کنم و عکسالعمل عصبیات رو ببینم.» آن وقت از من دلجویی کرد و رفت.
امروز آزادی ایران، فردا آزادی فلسطین
آن روزها مسائل انقلاب را روی تخت بیمارستان به وسیله تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفیدی دنبال میکردم. هرکس شرایط سخت مجروحیتم را میدید، میپرسید: «از این وضعیت ناراحت نیستی؟» با لبخندی از سر رضایت جواب میدادم: «امروز آزادی ایران، فردا آزادی فلسطین.» بالاخره امام آمد. ورود امام خمینی (ره) خوشحالی وصف ناشدنی را برایم به ارمغان آورد، دوست داشتم میتوانستم بال دربیاورم و با شوق به استقبال رهبر انقلاب بروم…
وقتی مشغول کار شدم
قبل از این که انقلاب پیروز شود، موافقان طاغوت به مجروحین انقلاب میگفتند خرابکار؛ اما عدهای هم قبل از پیروزی انقلاب به نام”کمیته امام” به صورت مخفی و زیرزمینی از مجروحین سرکشی میکردند. البته بعد از انقلاب شهید فیاض بخش در تهران نیروهایی را برای رسیدگی از مجروحین در آسایشگاه آموزش (بهیاری) داده بود. دوست نداشتم که روی تخت آسایشگاه بخوابم و از من پرستاری کنند برای همین وقتی مسئولین به دیدارمان میآمدند گفتم میخواهم کار کنم. آن وقت به سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران واقع در تهران به عنوان حسابدار معرفی شدم. مدتی در سازمان کار میکردم که به یکی از مسئولین شرکتهای (فراوردههای غذایی مشهد) که تحت پوشش آنجا بود معرفی شدم و آمدم مشهد. در شرکت محل کارم عضو انجمن اسلامی، بسیج، شورای کار و کارگری و… بودم. در شرکت محل کارم از طریق بسیج نیروها را به جبهه اعزام میکردیم، بعد رفتن همکاران از خانوادههایشان سرکشی میکردیم و…
اگر دوباره لازم باشد جلوی گلوله میروم!
کسانی که رژیم طاغوت را درک نکردند وقتی میفهمند من مجروح انقلاب هستم متعجب میشوند و سوالاتی میپرسند؛ یادم هست یکبار برای درمان به بیمارستانی رفته بودم که خانم پرستار جوانی پرسید: «از این وضعیت ناراحت نیستی؟ الآن انقلاب آن طور که میخواستی شده؟» جواب دادم: «به خیلی از کارهایی که مردم میخواستند جامه عمل پوشانده شده و من هم راضی هستم.» پرستار جوان ادامه داد: «یعنی اگر دوباره هم لازم باشه بری جلوی گلوله میروی؟» گفتم: «حتماً…» و در طول درمان تنها از انقلاب میگفتم طوری که حرفهایم بسیار روی او تأثیر گذاشت.
کلام آخر!
دوست دارم جوانها مطالعه بیشتری درباره انقلاب داشته باشند؛ چون احساس میکنم که داریم دچار یک گسست نسلی میشویم؛ دوست ندارم نسل امروز ما بی خبر از گذشته باشند. خیلیها به من گفتند که زمان انقلاب شور و حال خاصی حکم فرما بود برای همین شما تحت تأثیر جو قرار گرفتید و انقلاب کردید. باید بگویم این ظاهر داستان است اما باطن همان چیزی است که برایتان تعریف کردم. کاش نسل فعلی ما قدر انقلاب را بدانند؛ این انقلاب از نظر جان، مال، معنویت و… خیلی پر هزینه بوده است. امیدوارم جوانان تحت تأثیر شبکههای ماهوارهای بیگانه قرار نگیرند؛ پیام مقام معظم رهبری را مطالعه کنند و پیرو آن به سراغ شناخت اصل اسلام ناب محمدی (ص) بروند.
تهیه و تنظیم: مریم عرفانیان نوروززاده