درسی که پسرم از پدرم به من یاد داد
حسین فیاض بخش، از معلمان مدارس تهران (به نقل از کانال تلگرام مسعود اسماعیلی):
میخواهم یک داستان کاملا واقعی برایتان تعریف کنم.
سال سوم دبستان بودم. معلمم که آقای سعید نیکخواه بود، یک روز به عنوان تکلیف گفت که امشب همه بچهها با پدرانشان کشتی بگیرند و جریان کشتی گرفتنشان را بنویسند و انشایی شود و فردا با خودشان بیاورند.
من عصر، پس از تعطیلی مدرسه به منزل رفتم و پس از نوشتن تکالیف، لباس ورزشی پوشیدم و منتظر آمدن بابا از سر کار شدم.
اتفاقا آن شب بابا خیلی دیر به منزل آمدند و من هم با خستگی نشسته بودم تا با بابا کشتی بگیرم.
پس از آمدن بابا، تکلیف آن شب را به بابا گفتم. بابا پس از تعویض لباس بدون آن که استراحتی کنند و شام بخورند، آمدند تا با من کشتی بگیرند.
کشتی آغاز شد، با هم سر شاخ شدیم، پنجه در پنجه، بعد هم نمیدانم چه شد که بابا نقش بر زمین شدند و فشار آوردم و پشت بابا را به فرش چسباندم و به اصطلاح حریفم ضربه فنی شد و من خوشحال از برنده شدن در یک مسابقه کشتی، ماجرا را فی الفور مکتوب کردم تا انشایم نوشته شود.
مرتب هم این در ذهنم بود که پدر من پیر است و زورش به من نمی رسد و توانستم او را به زمین بزنم.
***
چند ماه پیش پسرم امیرعباس که در همان مدرسه دوران کودکی من درس میخواند از من خواست که با او کشتی بگیرم. قبول کردم. به سبک و سیاقی که از تلویزیون دیده بود، اول دو حریف با هم دست دادیم و سپس سر شاخ شدیم.
بعد از چند کش و قوس امیرعباس را بغل کردم و خودم را زمین زدم و او روی سینهام خوابید و مرا ضربه فنی کرد!
و بعد با خوشحالی بسیار فریاد زد: من برنده شدم، من برنده شدم …
و سریع بلند شد تا خبر پیروزی در یک مسابقه کشتی و غلبه بر پدرش را به مادرش برساند.
پسرم رفت و من نشسته بر روی زمین اول لبخند زدم و سپس در کسری از ثانیه به یاد کشتی سوم دبستانم افتادم و لبخند بر صورتم خشک شد….
یعنی باید این همه سال میگذشت؟
باید پسرم یادم دهد که پدرها خودشان را زمین میزنند تا بچههایشان بلند شوند؟
شادی روح همه پدران و مادران آسمانی، فاتحهای قرائت کنیم.