روایتی نزدیک از واقعه 17 شهریور 57 از زبان یک نظامی رژیم پهلوی
شهید قاسم دهقان خاطراتش را از 17 شهریور 1357 و واقعه میدان ژاله نگاشته است. او نحوه فرارش از نیروهای شاهنشاهی را تشریح کرده. بخشی از این دست نوشته در زیر آمده است:
«دم ظهر بود نزدیک سهراه تختجمشید (خیابان آیتالله طالقانی) یک سرهنگ در لای ماشینها، خیرسرش، داخل پیتی که گماشتهاش آورده بود، توالت کرد و بعد از اتمام گفت: اینرا بریزید بهسر سردسته تظاهرکنندهها. من یک لحظه انگار که دنیا بر سرم خراب شده با اینحرف آن سرهنگ، اسلحه را از بالای ماشین که نشسته بودم، بهطرف او گرفتم و میخواستم شلیک کنم ولی او سریع رفت. انگار کسی مثل یک روحانی سیاهپوش از غیب به من آرامش داد که صبر کن. ساعت 3 بعد از ظهر بود که دیگر به خیابان آیزنهاور (آزادی) رسیدیم و بهطرف میدان شهیاد (آزادی) میرفتیم. در یک لحظه پشت ما را ماشینهای ساواک پر کرد و پشت ریوی ارتش، بهترتیب میآمدند و مشخص بود که مسلح هستند با لباسشخصی. یک کارتن پیراشکی در ماشین گذاشتیم و بین سربازان پخش میکردم که یک ساواکی به من خیره شده بود. به کس دیگری اینکار را واگذار کردم.
چندتن از دوستانم را دیدم که خسته شده بودند. از راهپیمایی به پیادهرو رفته بودند. ساعت 12 به میدان شهیاد رسیدیم و برگشتیم پادگان. شب به فکر این بودم که شعارهای فردا صبح ساعت 8 میدان ژاله (شهدا). چه میشود. شاید مردم را از بین ببرند. مگر میشود اینهمه مردم را از بین برد. خوابم نمیبرد. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و جریان را گفتم. که شاید ارتش تیراندازی کند. یکموقع خر نشید. همه با ترس حرفهای منرا گوش میدادند. ولی قدرت جواب نداشتند. با سه نفر قرار گذاشتم اگر تیراندازی شد، فرماندهان را میزنیم و قول گرفتم. خوابیدم.
ساعت 3 نیمهشب بود آمادهباش دادند. اسلحه و فشنگ هم پخش کردند. در همان موقع بهفکرم آمد که ارتش میخواهد قبل از مردم در میدان مستقر شود و نگذارد مردم مجتمع شوند. البته به ما آمادهباش دادند و گفتند با اسلحه بخوابید و ما هم همین کار را کردیم. ولی فکر و خیال نمیگذاشت خوابم ببرد. از خستگی تا ساعت 9 صبح خوابیدم. صبح بیدار شدم، متوجه شدم که اعلام حکومتنظامی شده است و بهفکرم رسید که مردم را در میدان ژاله سرکوب کردند. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و آنها را توجیه کردم. چهار نفر بودیم که با هم قرار گذاشتیم که اگر بیرون ببرند، فرماندهان را بزنیم و همه قول دادند که هرکاری تو بکنی ما هم با تو هستیم. یکنفر از تیم سال قبل بود و 3 نفر هم از تیم تیراندازی سال جدید بودند. سربازهای جدید که من را قبول داشتند و هر چه میگفتم انجام میدادند. یادم هست که یکموقع میخواستم 30 اسلحه از بچههای تیم را از میدان، با برنامهریزی بیرون ببرم ولی چون از داداش شنیده بودم که یک سرباز اسلحه گم کرده بود و او را اعدام کرده بودند. من هم ترسیدم که امکان دارد این سربازان را هم بکشند و دست به اینکار نزدم.
خلاصه قرار گذاشتیم، که یکدفعه ساعت 3 ماشین آمد، بچهها را بیرون بردند به چهارراه سبلان نظامآباد. هیچکس نبود ولی لاستیک توی خیابان ریخته شده بود و دود میکرد. همه پیاده شدند و هر دستهای سر یک خیابان را قبول کرده بود و رفتوآمد را کنترل میکرد. در همین موقع بود که یک پاسبان با افسر مأمور ما صحبت میکرد که در میدان ژاله همه مردم را کشتند، شما هم اینکار را بکنید. در همین موقع بود که از طرف مردم سنگ پرتاب شد و او به چندسرباز گفت تیراندازی کنید. سرباز نادان نفهم اینکار را کرد و من چند خشاب او را بلند کردم. در اینموقع یکییکی با بچهها تماس گرفتم. با آنانکه قرارگذاشته بودیم. دونفر آنها خیلی دور شده بودند. نمیشد از محدوده خود خارج شد و با آنها صحبت کنم. به یکی از آنها گفتم، او گفت: میترسم. و با کمی تلاش به یکی دیگر که بیسیمچی بود گفتم. در جواب گفت: مادرم در خانه منتظر است، من نمیتوانم…
افسرده و پریشان نمیدانستم چه کنم. رفتم داخل یک بهداری. به بهانه اینکه قمقمه آب کنم. در داخل توالت یک لحظه فکر کردم چه کنم. مردد مانده بودم. آخر تصمیم گرفتم که فرمانده را بزنم و آن پاسبان را هم از بین ببرم. بعد هم اگر شد فرار کنم یا اینکه به من تیراندازی میشود. در داخل راهرو یک پرستار را دیدم. با او صحبت کردم. به او گفتم: میروی منزل ما میگویی که من سلام میرسانم به پدر و مادرم و همه دوست و آشنا من را حلال کنند. در این موقع چند نفر سرباز آمدند تو. ایستادم تا مسلح کردم. در این موقع یک سرباز مسئول آموزش که خیلی کم باهم برخورد کرده بودیم ـ یکدفعه فوتبال بازی کرده بودیم و چنددفعه هم وسایل آموزشی ردوبدل کرده بودیم ـ با قد نسبتاً کوتاه جلو آمد و گفت:
ـ سلام دهقان. چطوری؟ شنیدم تیراندازیت خیلی خوبه. چکار میکنی؟
اول فکر کردم که اینهم بادمجان دورقابچین است و بچههای دیگر یک حرفهایی به او زدهاند و او هم خبردار شده میخواهد از زیر زبانم حرف بکشد. چیزی نگفتم. کمی نگران شدم. گفتم: خوب منظورت چیه؟
گفت: هیچی. نکند یکدفعه تیراندازی کنی!
مقداری فکر کردم. یک لحظه برخورد داخل پادگان بهنظرم آمد که دم غروب بود، کنار شیرآب که همه سربازان لباس میشستند و آب میخوردند. همین غفوری با من برخورد کرده بود. دهنش بو میداد و من متوجه شدم که او هم در ماه رمضان روزه میگیرد و دلم میخواست با او همصحبت شوم. یکدفعه هم از او یک جمله انگلیسی سوال کرده بودم. به هر حال به او گفتم: خیالت راحت باشد من حواسم جمع است. گفت: راستی دهقان، این کوچه ها را بلدی؟ تا حالا اینجا آمدی؟ گفتم: منظورت چیه؟ برای چی میخواهی؟ گفت:
ـ من و خلّص اینجا را میخواهیم بدانیم کجاست.
گفتم: اینجا نظامآباد. نکنه فکر فرار بهسر شما زده؟
گفت: آره ما میخواهیم فرار کنیم.
یک لحظه چهره محمد خلص بهنظرم آمد. دو سه دفعه با او برخورد کرده بودم. یکروز درمورد مرخصی از من سوال کرد و گفت: الان یکماه است که از آموزش آمدهام ولی مرخصی به من ندادند. او سرباز جدید بود. او را راهنمایی کردم. او موقع صحبت کردن گوشهایش سرخ میشد و مثل لبو. آنروز هم همینطور بود.
اسم آنیکی علی غفوری بود. یک لحظه از تیراندازی منصرف شدم و گفتم که بگویم، نگویم که چه تصمیمی داشتم. مردد بودم. خلاصه به آنها گفتم: بروید توی بهداری شاید یک راهفرار باشد. آنها سریع رفتند و شکی که به آنها داشتم برطرف شد. متوجه شدم که اینها هم میخواهند کاری انجام بدهند. بعد از لحظهای بهسر کوچهای رسیدم، علی و محمد را صدا زدم و گفتم: از اینجا خوبه. فرار میکنیم.
مقداری صبر کردیم. وقتی سربازها دور شدند، فرار کردیم بهطرف مردم. همه فکر میکردند که میخواهیم آنها را بکشیم و فرار میکردند. ولی ما با شعار درود بر خمینی نظر آنها را بهخود جلب کردیم. یک موتور درکنار خانهای بود آنرا روشن کردم و راه افتادم. ولی راه نمیرفت. سهترکه نمیکشید. یک پیکان از راه رسید، سریع سوار شدیم و او سرگردان و از ترس نمیتوانست چه کند. او را راهنمایی کردم بهطرف شرکتواحد و از بیابانهای پشت نظامآباد. بهطوری که کسی ما را تعقیب نکند به سرعت میرفتیم که به اتوبان سیدخندان (رسالت) نزدیک رودخانه رسیدیم که جویآب جلوی ما بود. و نتوانستیم برویم. پیاده شدیم و پریدیم توی رودخانه و از آنجا از زیر پل خیابان رد شدیم. علی خسته شده بود. نشست یک لحظه پهلویش را گرفت. گفت: خیلی درد میکند. خوبه که وسایل و تجهیزات ماسک را از خود باز کنیم. من مخالفت کردم که: نه. نباید از خود چیزی باقی بگذاریم. امکان دارد دنبالمان بیایند و نشانهای از ما پیدا کنند و مسیر ما را پیدا میکنند. باید زود از اینجا دور بشویم.
محمد گفت: دهقان تو خیلی زود عمل کردی. خیلی خوشحالم. علی هم گفت: همه حرف میزدند ولی تو عمل کردی. به هر حال راه افتادیم که یک موتور جلو آمد ایستاد. گفت: میآیید برویم خانه ما لباس بهشما بدهم. گفتم: نه؛ موتور تو بده. گفت: نه، بایستید اینجا تا برای شما لباس بیاورم. و دور شد.
هر سه نفرمان عجیب به او شک کردیم و سریع از آنجا دور شدیم و سوار یک کامیون شدیم و بعد با یک وانت از آنجا طوری رفتیم که کسی دنبالمان نیاید. به منزل اسماعیل و خواهرم رسیدیم. اتفاقاً مادرم و خواهر کوچکم در آنجا بودند و دخترداییام هم آنجا بود. چون پای خواهرم عالیه شکسته بود و گچ کرده بودند. او تصادف کرده بود و همه برای دیدن او میآمدند. یکدفعه همه هول کردند. دیدند که ما لباسنظامی آمدیم و اسلحه هم داریم. سریع به خواهر کوچکم گفتم لباسشخصی بیاورید او آورد و سریع لباسهایمان را عوض کردیم. سبیل را زدیم و تجهیزاتنظامی را از قبیل ماسک و سرنیزه را به خواهرم دادم و گفتم مخفی کن و خشاب هم داخل جیبخشاب به کمر بستم و اسلحهها را هم در داخل گونی گذاشتم. وصیتنامه نوشتم و پیام خود را از طرف محمد و علی و قاسم نوشتم که به مردم بدهند از آنجا برای کمک به مردم راه افتادیم. البته ماشین نبود و سیداسماعیل موتورش را در اختیار ما گذاشت و از آنجا دور شدیم.
بهطرف یک ساختمان نیمساخته بزرگ رفتیم و از آنجا میخواستیم به پمپبنزین برویم، ولی به حکومتنظامی خورد؛ برگشتیم به همان منزل خواهرم. کنار خانه آنها یک ساختمان نیمساخته بود، در بالای آن خوابیدیم که فردا بهکمک مردم برویم یا از آن شهر برویم. در طول شب مقداری صحبت کردیم. صبحزود برای نماز بیدار شدیم. علی و محمد به پایین پشتبام رفتند. من در همین زمان داشتم وسایل رختخواب و چیزهای دیگر را به پایین بام میدادم که ناگهان پژویی دیدم که از دم در حیاط گذشت. بهآرامی میرفت. شکم برد. گفتم نکند ساواک باشد؟ ولی دوباره گفتم، منزل ما را کجا میتوانند پیدا کنند. بعد از ده دقیقه دوباره یکی دیگر دیدم. به علی و محمد گفتم نکند ساواک آمده، زود نماز بخوانید بیایید پشتبام. دیگر اذان داده بودند. علی نماز خواند و محمد هم درحال خواندن نماز بود، که ناگهان خودرو و نفربر پر از نیرویی در کوچه پیدایش شد. در اینهنگام متوجه شدم که برای ما آمدهاند و میخواهند ما را دستگیر کنند. سریع علی و محمد را صدا کردم. کامیون دم در منزل ایستاد و نیروهای مخصوصی پیاده شدند و هرکدام از یکطرف سنگر گرفتند. بعد، دو سه کامیون پر از نیرو ماشینهای مخصوص ساواک که از جمله چند اکیپ نیروی سازمان امنیت یعنی ساواک بودند. سریع موضع گرفتند.
در اینهنگام با بلندگو اعلام کردند. اسم ما سه نفر را اعلام کردند که دستگیر شوید. من هنوز بالای پشتبام منزل سید بهطرف کوچه و ماشینهای ارتشی موضع گرفته بودم که ناگهان از پشت، سه نفر به نزدیکی دومتر روی دیوار همسایه عقب منزل سید دیدم که برق شیشههای کلاهکاسک آنها من را متوجه کرد. با اینکه هنوز گلنگدن نزده بودم و درازکش پشت به آنها خوابیده بودم، یک لحظه فکر کردم که دیگر دستگیر شدیم و آنها از عقب منزل سید، ما را دایرهوار محاصره کردهاند و هیچ حرکتی نمیتوانیم انجام بدهیم. آن سه نفر دقیقاً به من خیره شده بودند که ناگهان قوت خدایی بود و دیگر چیزی متوجه نشدم که بدون اینکه بگذارم حرکتی انجام بدهند، درحین اینکه سریع غلت زدم، به اذنخدا گلنگدن را زدم و در روبهروی آنها پشت به زمین رگبار بارانشان کردم. آن سه نفر به حیاط همسایه افتادند و با چند غلت سریع خود را به پشتبام علیآقا، همسایه سمت چپ سیداسماعیل رساندم. دیگر از همه طرف پشتبامهای دورتادور بهطرف ما تیراندازی میشد. به همه طرف تیراندازی میکردم. دیگر از علی و محمد خبر نداشتم. چون آنها در پشتبامی که در سمت راست خانه سید بود قرار گرفته بودند و ارتفاع آن پشتبام از پشتبام من حدود یکمتر ونیم بالاتر بود و چون دور بود و به هیچوجه نمیتوانستم آنها را ببینم و اگر سربالا میآوردم، تیراندازی که از همه طرف از سرم تیر میگذشت بهسرم میخورد. پشت لبه 30 سانتی بالای پشتبام بهطرف کوچه و کامیون و پژو که رو بهسوی منزل پارک کرده بودند، شلیک کردم.
سعی کردم باکبنزین سواری پژوی ساواک را مورد هدف قرار بدهم تا آتش بگیرد و ولی هرچه زدم نشد. به هر حال عظمت خدا را دیدم که چقدر ما را یاری میدهد. وقتی که تیراندازی میشد و جرقهها جلوی چشم میآمد، تیرها به دیوار و بغل میخورد و سر مگسک و خشاب و چندجای اسلحهام تیر خورده بود ولی به اذنخدا اسلحهام کار میکرد. تا اینکه از عقب پشتبامهایی که ارتفاع بیشتری داشتند بهطرفم تیراندازی شد و از دو پا مجروح شدم. پای سمت راست از قسمت ران و پای سمت چپ از پاشنه و کف. به هر حال با همان وضع بهطرف آنها تیراندازی کردم تا اینکه تیرم تمام شد. چند غلت زدم، خودم را داخل حیاط انداختم. سرم شکست و دست و بالم هم مجروح شد. خانوادهام را اول تیراندازی به زیرزمین هدایت کرده بودم و آنها بجز حسن خواهرزادهام، به زیرزمین رفته بودند. در همین هنگام چند نارنجک هم در روی زیرزمین انداختند که مادرم بیچاره بر اثر موج نارنجک پرده چشمش پاره شد یا به چشمش شنریز خورد. حسن هم در داخل اتاق که در انتهای ساختمان بود، خود را مخفی کرده بود، مادرم و دیگران فکر کرده بودند که حسن با نارنجک کشته شده است. سینهخیز خود را به جلو کشیدم. چون دیگر نمیتوانستم روی پاهایم راه بروم. خود را از بالکن به پایین کشیدم. از پنجره دیدم که خانوادهام در زیرزمین شیون میکنند. به زیرزمین رفتم و برای آنها صحبت کردم و دلداری دادم.
دوباره به حیاط آمدم و خودم را از دریچه آبانبار بهداخل آن انداختم. آبانبار تا نیمه آب داشت. به انتهای آن رفتم و مخفی شدم. تا به صبح افراد ساواک گشت زده بودند و همه منزلهای همسایهها را گشته و زیرورو کرده بودند و منرا پیدا نکردند. تا صبح شد و آفتاب بیرون زد. چنددفعه هم در آبانبار را بازدید کردند و با چراغقوه نگاه کردند ولی من بهزیرآب میرفتم و آنها نمیتوانستند منرا ببینند. تا اینکه ساعت 8 روز، دیده شدم و خودشان داخل نشدند. سید را داخل کردند و منرا بیرون آورد. در آن شرایط خون زیادی از من رفته بود و حالت اغما به من دست داده بود. بدنم مثل جسد شده بود. بهروی برانکارد گذاشتند. مأموری دست در دهانم کرد، دنبال چیزی(احتمالاً سیانور)میگشت ولی پیدا نکرد و شروع بهزدن و شکنجه کردن کرد و بعدش هم چند سوال که عضو چه گروهی هستی؟ ولی من بیحال افتاده بودم. منرا بلند کردند و از حیاط بیرون بردند. نزدیک آمبولانس بردند و روی دو جسد گذاشتند. جسد علی و محمد و یکنفر کماندو هم که لباس ضدگلوله بهتن داشت بالای سر ما گذاشته بودند. نمیدانم بعد از چندروز بههوش آمدم که یک سرگرد بالای سرم بود و چند سوال کرد. فرمانده گردان هم بالای سرم آمد و با فریاد گفت: حتماً میخواهی رئیسجمهور شوی یا وزیر مملکت که دست به اینکار زدی. و دوباره بیهوش شدم…»
منبع: خبرگزاری تسنیم