روایتی تلخ و غم انگیز از زندگی جانباز اعصاب و روانی که روزگاری رزمنده اطلاعات عملیات بود؛ جنگ برای پدر هرگز تمام نشد!

دست بر سر می‌گذارند و از فرط درد، چهره را درهم می‌فشرند! نزدیک به سه دهه از آن روزهای دود و باروت گذشته، اما آنها هنوز که هنوز است، صدای سوت خمپاره و نفیر گلوله را می‌شنوند. چرا؟ چون جنگ برای آنها هنوز تمام نشده است. جانبازان و ایثارگرانی که همچنان خود را در میانه همان میدانی می‌بینند که بخشی جدایی‌ناپذیر از وجودشان را در خاکریزها و سنگرهایش جا گذاشته‌اند و هرگز حاضر نشده‌اند لباس‌های خاکی را از تن و فانوسقه را از کمر باز کنند. زندگی‌شان با جنگ با دشمن گره خورده است و هنوز هم منتظر شنیدن رمز عملیات هستند. داستان زندگی جانبازان اعصاب و روان که هر روز – و شاید هر لحظه- آماده حمله به دشمن هستند، روایت انسان‌هایی است که هر لحظه خود را در خط مقدم و آماده دستور حمله از سوی فرمانده خود می‌بینند. فریادهای نیمه شب آنها برای اعضای خانواده و پرستاران بیمارستان چیز تازه‌ای نیست. برخی از این ایثارگران همچنان در نبرد با دشمن هستند و جنگ برای‌شان تمام نشده است. از همین روست که ساعت‌ها چشم به دور دست‌ها می‌دوزند تا با دیدن سایه دشمن نیروهای خودی را خبر کنند و داستان رزمندگان «اطلاعات و عملیات» قصه‌ای از همین جنس است. سال‌ها نفوذ در خاک دشمن و جمع‌آوری اطلاعات برای عملیات‌ها زندگی جدیدی را برای آنها رقم زده بود. روایت زندگی محمد حسین مارسولی سرگذشت تلخ اما خواندنی رزمنده خستگی‌ناپذیری است که کابوس‌های شبانه‌اش، آن هم سالیان سال بعد از پایان جنگ، همچنان محاصره شدن نیروهای خودی توسط نیروهای دشمن بود.

نیم‌نگاه

رفتن ها و آمدن های پدرم دیگر برای همه اعضای خانواده ما عادی شده بود و با غیبت های چند روزه اش برای کسب اطلاعات و عملیات کنار آمده بودیم؛ اما چه می دانستیم که یکی از این غیبت‌ها به غیبتی دیرپا تبدیل خواهد شد. دو سال پیش پدر برای همیشه رفت و دیگر بازنیامد. می‌گفت، رزمندگان ما منتظر این اطلاعات هستند و اگر اطلاعات به دست آنها نرسد، غافلگیر خواهند شد. دو سال تمام هر جایی را که تصورش را بکنید زیرپا گذاشتیم، اما اثری از او نیافته‌ایم
عشایر منطقه کوهستانی سردشت و «شیهون» در این سال‌ها و چنددهه بعد از پایان جنگ، مدام، محمدحسین مارسولی را می‌دیدند که -به زغم خود- درحال جمع‌آوری اطلاعات است. روزهایی که با اندک آذوقه‌ای به دل کوه می‌زد تا برای فرماندهان عملیات، اطلاعات جمع‌آوری کند. برای او اهمیتی نداشت که نزدیک به 30 سال از پایان جنگ گذشته بود. موج خمپاره او را در همان سال‌های جنگ نگاه داشته و اجازه نداده است با واقعیت پیرامون ارتباط ایجاد کند. اما دوسالی است که او برای مأموریت شناسایی و جمع‌آوری اطلاعات به کوهستان‌های سردشت رفته و دیگر بازنگشته است. خانواده هنوز چشم انتظار بازگشت اوهستند. آنها به شب بیداری‌های او و خیره شدن به نقاطی که احتمال حمله دشمن را از آنها می‌داد، عادت کرده بودند. هادی پسر خانواده بیشتر از همه برای پیدا کردن ردی از پدر تلاش می‌کند. می‌گوید وجود او مثل کوهی بود که می‌توانستم به آن تکیه کنم و من مدت‌هاست کوه زندگی‌ام را گم کرده‌ام. رزمنده شجاعی که باور نداشت جنگ تمام شده است و هر روز آماده رزم بود.

پدری که در جبهه جاماند

28 بهار را پشت سرگذاشته است اما هنوز هم در عطش مهر و گرمای وجود پدر می‌سوزد. کودکی که خاطرات خارج کردن ترکش از بدن پدر را هیچگاه فراموش نمی‌کند. فرزندی که شاهد لحظه‌های عجیب حمله‌های عصبی پدر بوده است؛ هرچند دیگر به شب بیداری‌های پدر عادت کرده بود، اما دیدن درد پدر، همواره آتش به جانش می‌ریخت. شاهد روزهایی بوده که پدر ناگهان ناپدید می‌شد و چند روز بعد با چهره‌ای غبارگرفته به خانه باز می‌گشت. این رفتن‌ها و آمدن‌ها دیگر برای او و دیگر اعضای خانواده عادی شده بود اما چه می‌دانستند که یکی از این غیبت‌ها به غیبتی دیرپا تبدیل خواهد شد. دو سال پیش پدر برای همیشه رفت و دیگر بازنیامد. همواره می‌گفت «بچه‌ها [رزمندگان ما] منتظر این اطلاعات هستند و اگر اطلاعات به دست آنها نرسد، دشمن غافلگیرشان خواهد کرد.
هادی مارسولی هنوز هم در جست‌و‌جوی پدر است. سال‌ها زندگی در شهر دزفول و در موشک باران دشمن آنها را مثل کوه استوار کرد اما ناپدید شدن پدر این کوه را به لرزه انداخته است. هادی از آن روزها و خاطراتی که از زبان پدر و مادر درباره جنگ شنیده است اینگونه می‌گوید: فرزند دوم خانواده هستم و یک برادر و دو خواهر دارم. یک سال قبل از پایان جنگ به دنیا آمدم و چیزی از روزهای جنگ به یاد ندارم اما هربار مادرم از روزهای موشک‌باران دزفول می‌گوید اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. در روزهای خون و باروت خانواده ما در شهر ماندند و هرکسی که می‌توانست سلاح به دست گرفت و مقابل دشمن ایستاد. پدر و عموها و عمه‌ها و پدربزرگم راهی جبهه شدند. وقتی صدای سوت خمپاره و موشک آسمان دزفول را پر می‌کرد، مردم به شوادون‌ها (پناهگاه‌های دست ساز) که تابستان‌ها برای فرار از گرما می‌ساختند پناه می‌بردند. پدر عاشق جبهه بود و وقتی بازمی گشت نمی‌توانست بیشتراز چند روز بماند. در لشگر 7 ولیعصر(عج) در واحد اطلاعات و عملیات فعالیت می‌کرد و قبل از هر عملیات باید برای جمع‌آوری اطلاعات پیرامون توان نظامی دشمن و تعداد نفرات به دل بعثی‌ها می‌زد. بعد از جنگ همیشه از خاطرات عملیات‌های شناسایی برای ما می‌گفت. از شب‌هایی که زیر پای دشمن پشت خاکریز مخفی می‌شدند و برای اینکه عملیات لو نرود به سختی نفس می‌کشیدند. هادی از لحظه‌ای که موج خمپاره همه وجود پدر را فرا گرفت گفت و ادامه داد: در یکی از عملیات‌های شناسایی خمپاره‌ای در نزدیکی پدر منفجر شد و موج آن پدر را بیهوش کرد. بعد از مدتی با بهبودی نسبی دوباره به جبهه بازگشت. موج خمپاره وضعیت اعصاب و روان پدر را به هم ریخته بود. پس از پایان جنگ و بازگشت پدر وضعیت سیستم عصبی او هر روز وخیم‌تر می‌شد و تحت نظر پزشک قرار داشت. سال‌ها گذشت و پدر نتوانست پایان جنگ را قبول کند. شب تا صبح بیدار بود و به گوشه‌ای خیره می‌شد. چند سال در ساعت‌سازی مشغول کار بود. این حرفه خانوادگی آنها بود و پدر تبحر خاصی در آن داشت. هر بار موج او را می‌گرفت تا سه روز حالت‌های عصبی به او دست می‌داد اما بعد از سه روز به حال طبیعی‌اش بازمی‌گشت. در کوچه و خیابان هرکسی را با لباس نظامی می‌دید، می‌گفت او جاسوس است و باید بیشتر مراقب بود. تصور می‌کرد دشمن با لباس مبدل نفوذ کرده و می‌خواهد اطلاعات جمع‌آوری کند. گاهی اوقات به داخل کوچه می‌دوید و می‌گفت دزفول هدف موشک قرار گرفت و باید برای کمک به زخمی‌ها بروم. آن روز تا غروب مقابل خانه می‌نشست و با تاریک شدن هوا داخل می‌آمد.

عملیات بی‌بازگشت

آخرین باری که برای عملیات شناسایی رفت خداحافظی‌اش رنگ و بوی دیگری داشت. معمولاً عملیات شناسایی‌اش سه روز بیشتر طول نمی‌کشید و به خانه بازمی‌گشت، اما این بار بازگشتی در کار نبود. هادی از آخرین حضور پدر در خانه این‌گونه می‌گوید: بارها بدون برنامه قبلی تصمیم می‌گرفت برای شناسایی به منطقه کوهستانی سردشت و شیهون برود. بارها به او گفتیم جنگ تمام شده است و خبری از عملیات نیست اما او باور نداشت. جسم پدر نزد ما بود اما روح او در جزیره مجنون. نان و خرمایی برمی‌داشت و با گفتن این جمله که باید برای شناسایی برود… از خانه بیرون می‌رفت. از آنجایی که پدر سال‌ها در بخشداری سردشت کار می‌کرد منطقه را مثل کف دست می‌شناخت. بعد از رفتن او من برای پیدا کردنش به کوهستان می‌رفتم ولی هربار دست خالی بازمی گشتم تا اینکه بعد از سه روز وقتی حالش بهتر می‌شد به خانه بازمی‌گشت. از روزی که بازمی‌گشت سکوت می‌کرد و نمی‌گفت کجا رفته بود و چه کار کرده بود و به اصطلاح هیچ اطلاعاتی را لو نمی‌داد. آخرین باری که از خانه بیرون رفت دوسال قبل بود. من خانه نبودم و وقتی رسیدم که دیگر دیر شده بود. برای پیدا کردنش به سردشت و شیهون رفتم و با کمک عشایر منطقه همه جا را جست‌و‌جو کردیم اما اثری از پدر نبود. روزها و شب‌ها وجب به وجب آنجا را جست‌و‌جو کردیم اما هیچ ردی پیدا نکردیم. سه ماه بعد از مفقود شدن پدر به ما خبر دادند که در اصفهان شخصی او را در داروخانه‌ای دیده است. دوماه جست‌و‌جوها را در اصفهان متمرکز کردیم اما نتیجه‌ای حاصل نشد. در روزنامه‌های مختلف اطلاعیه دادیم تا شاید کسی او را شناسایی کند. اواخر سال قبل برای شبکه 3 سیما نامه‌ای نوشتم و دوبار نیز به این سازمان آمدم تا اجازه بدهند تصویر پدرم یک بار از رسانه ملی پخش شود تا اگر کسی اطلاعی از او دارد به ما خبر بدهد. سردار سوداگر در کتاب «جاده‌های سربی» با بیان خاطراتی از جنگ، عکسی از پدرم به چاپ رسانده بود واین جزو معدود عکس‌هایی است که از پدر در دوران جنگ داریم. دوست دارم دوباره اسطوره زندگی‌ام را درآغوش بگیرم و مثل یک سرباز در رکابش باشم. هنوز هم چشم به در دوخته‌ایم تا بازهم پدر از عملیات شناسایی بازگردد.

شرح عکس: خرمشهر سال 1361- مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس، سنگر سطحی (تابستانی)، بچه‌های اطلاعات عملیات از راست به چپ: 1- حسین مارسولی 2- احمد سوداگر 3- حسین پالاش

نویسنده: یوسف خیدری

منبع: روزنامه ایران، شماره 6551، سه شنبه 1396/5/3

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۴ مرداد، ۱۳۹۶ ۲:۴۴ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *