ماجرای روزی که امام موسی صدر به قمارخانه، شیره کش خانه، قهوه خانه، زورخانه و یتیم خانه سر زد.

آقا موسی نوزده بیست سال، من هم بیست و چهار سال، بیست و پنج سال بیشتر نداشتیم. حالا حدود سالش رو درست یادم نیست. ولی با عشق و علاقه خواستند که بریم. من هم بدم نمی اومد. در هر حال کارها رو ردیف کردیم، رفتیم قمار خونه. پشت همین شیردرکوش اصفهان، یه خونه ای بود که به قمار خونه معروف بود. رئیسش هم یه لات گردن کلفتی بود. رفتیم. نرم نرم، یه خورده، یه خورده آقا موسی به سخن افتاد. ما هم این نبودیم که حالا خدمت شماییم. ما هم گوشه اش رو گاهی می گرفتیم. جنبه لاتی اش رو ما اداره می کردیم …
بله از گوشه و کنار میدیدیم که کنار چشم این بندگان خدا، اشک میاد …
آفا، توجه داشته باشید که در قمار خونه به کسی نگفتند قمار بر، به همه گفتند قمار باز. ما قمار بر نشنیدیم. این طفلکیها می اومدند همشون می باختند، همه. کسانی می بردند که حرفه ای بودند، اون هایی که همه چیزشون رو باخته بودند گوشه چشمشون اشک جمع می شد و پیدا بود، زمینه توبه دارند و توبه می کردند …
[آیت الله مستجابی به شدت متاثر شده و به گریه می افتاد] [لحظه ای سکوت] … این برنامه روز اول [سفر امام موسی صدر به اصفهان]. روز بعد رفتیم شیره کش خونه. یک افتضاحی بود؛ اتاقهای کثیف، جل جل (زیر اندار)، زیر پا مثل این پتو های تیکه تیکه، یکی خوابیده، یکی دراز افتاده بود. افتضاحی بود. من خودم رو گرفتم و الا واقعا می زدم به گریه. پیدا بود همه اینها بدبختند. گرفتار شدند. ایشون هم نرم نرم به سخن افتاد و حرف زد. یه شکسته دلی که پیدا بود پیر میکده اس، اما پیدا بود قوی ست، یه چاقو آورد، گفت: آقا سر من رو ببر، تو حق داری سر من رو ببری. من هر چی داشتم و نداشتم، پای این گذاشتم، به فریاد من برس. دست من رو بگیر. خب بعضی از اینها رو هم ما سوق دادیم به بعضی ها که کمکشون کنند. یکی دو جای دیگه هم رفتیم که اون ها دیگه بدتر از همه جا بودند …
بعد، رفتیم یه قهوه خونه در همین چهار باغ که یکی اونجا داشت نمایش می داد، جمعیت زیاد بود، یه درویشی هم تاریخ می گفت. شنیدنی بود. جمعیت برای شنیدنش جمع می شدند و یکی دو تا چایی می خوردند و برای قهوه خونه هم خوب بود. کاسبی پر رونقی داشت. بعد از اینکه کار درویش تمام شد و هر کسی یه چیزی بهش داد و نشست، آقا موسی بلند شد. چنان سخنرانی جالب و جامعی کرد که همه مبهوت بودند. این ها رو هیچ کس نمی دونه. چون فقط ما دو نفر رفتیم. اول خطاب به حاضران گفت: «بله، لازمه شما پس از کار، کمی استراحت کنید، ولی تا کی استراحت؟ صبح تا ظهر، ظهر تا عصر، شب تا نصف شب؟! نه، هر کسی بعد از کارهایی که می کنه خسته می شه، منزلش هم جای استراحت نداره، اینجا جای استراحت خوبیه. هم رفقاش رو میبینه، هم با هم حرف دل می زنند، هم تصمیم می گیرند، برای کارهای فردا! اما این باید اندازه داشته باشه. نباید موجب وقت تلف کردن بشه» …
سخنرانیش خیلی جامع بود. اصلا دیگه رهاش نکردند، ریختند دور و برش …
خلاصه، از اونجا رفتیم زورخونه. زورخونه تو خیابون شاه بود که حالا طالقانی بهش میگن. پهلوون عباس مدیر زورخونه بود. اونجا زورخونه مفصلی بود و خود صاحب زورخونه هم آدم خوبی بود. چون اون وقت که ما می خواستیم بریم، زورخونه ما در چهار سو علی قلی آقا بسته بود و وقتش نبود. زورخونه ما از نیمه شب بود تا نزدیکی های آفتاب که تمام می شد. اما اینجا سر ظهر و شب دایر بود، اونجا هم سخنرانی مبسوطی کرد. دل این بچه ورزشکارها رو تکون داد. تا این آخری ها اونهایی که بودند، صحبت آقا موسی بود …
بعد رفتیم یتیم خونه. اونجا هم از بچه ها دلجویی کرد. خب، اون روز دیگه پول هم خدمتمون نبود، نه خدمت ما بود و نه خدمت آقا موسی [با خنده] ولی صحبت این حرکت آقا موسی در بازار پیچید و کار خودش رو کرد، یعنی یه عده ای جمع شدند و پولهایی تهیه کردند، بخصوص برای یتیم خونه …

راوی: آیت الله سید مرتضی مستجابی

منبع: یاران موافق، حمید قزوینی، موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر، سال ۱۳۹۵، چاپ اول، صفحه 186

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۷ بهمن، ۱۳۹۵ ۲:۳۹ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات اجتماعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *