ماجرای وساطت و نامه نگاریهای مراجع برای زندانیان سیاسی سال 43!

وقتی که پانزده خرداد شد و خودبخود بعد از پانزده خرداد و بعد از ترور منصور، آمدند یک عده را دستگیر کردند. یک روز من توی دفترمان نشسته بودم. میرفندرسکی یک کمی حجره شان پائین تر از ما بود و خیلی به ما می گفتند که فلانی را گرفتند و اینها. یک روز من دیدم آقای میرفندرسکی با یک مأمور داره می رود، اشاره ای کرد که حاج آقا ما هم رفتیم. من فهمیدم که یکی یکی سراغ شان می روند. بعد یکی تلفن کرد که فلانی را هم بردند. من فهمیدم که الان یکی هم می آید سراغ ما. بلند شدم. سابقا توالت ها آب لوله کشی نداشت. من آفتابه را برداشتم رفتم به عنوان اینکه بروم دستشویی رفتم و از درب پشتی آمدم بیرون و آمدم دم مسجد جامع، این حاج احمد غدیریان آنجا دکان عطاری داشت. بهش گفتم چه خبره؟ گفت همه را دارند گلچین می کنند توی بازار و می برند. گفتم من هم حالا احتیاط کردم و آمدم. البته بعد که رفتم بمن تلفن کردند که آمدند اینجا دفتر و دیده بودند که نیستم. ما احتیاطا آن شب منزل هم نرفتیم و بالاخره رفتیم جای دیگر. خلاصه مفصله و بالاخره رفتم کویت و عراق و و عراق هم چه کارهایی که کردیم. آخر اینها را گرفتند و حکم اعدامشان را دادند. مرحوم عسگراولادی اینها رفتند پیش آقای خویی و خیلی تلاش کردند و بالاخره آقای خویی یک تلگراف به خود من دادند و نوشتند به هویدا که اینها را باید آزاد کنید و خیلی مفصله و وقت شما را نمی گیرم. بعد گفتند اگر آسید محسن حگیم هم یک اقدامی بکنند خیلی خوب است. خلاصه ما رفتیم منزل آقای حکیم. وقتیکه رفتم منزل آقای حکیم، داماد آقای حکیم که آسید مهدی طباطبایی بود یک وقت آمده بود ایران و ما آورده بودیمش منزلمان. ما را می شناخت و تا من را دید گفت بیا و گفتم مسئله این است. من را برد توی اجتماعی که بود و مراجع بودند و مرا برد نزدیک آقای حکیم و گفت که ایشان حقوقی به گردن من دارد و میرمحمدصادقی هست. تا گفت این میرمحمدصادقی هست یکی از آنهایی که آنجا نشسته بود گفت آقا اینها یک بیت خیلی محترمی هستند اینها از بیت مرحوم میر سید حسن مدرس استاد المجتهدین هستند و یک چیزهایی گفت که من خودم نشنیده بودم. آقای حکیم یک خورده خودشان را جمع و جور کردند و گفتند بنشینید کنار من و من نشستم پهلویشان. من گفتم آقای یک عده از متدینین و مسلمانان را از توی بازار آمده اند گرفتند بجرم دیانت و کارهای خیر و اجتماعی و انقلابی که می کردند و حالا اینها را محکوم به اعدام کرده اند. آقای حکیم گفتند اعدام! گفتم بله اعدام. منجمله از آنها آقای انواری گه روحانی هستند. اینها هر کدامشان مردم پشت سرشان نماز می خواندند. گفتند عجب! گفتم اگر اقدام نفرمائید این حکم ها اجرا میشود. ایشان گفتند خیلی خوب حالا باشه شما فردا بیائید اینجا و من یک اقدامی می کنم. منهم خیلی تشکر کردم و بلند شدم رفتم. فردا که آمدیم دم درب یکی بود که شیخ محمود رشتی بهش می گفتند. پیشکار آقا بود. بمن گفت چرا آقا را اینقدر ناراحت کردی! اگر ایشان حرکتی بکند و نامه ای بنویسد و گوش ندهند به اسلام لطمه می خورد و درست نیست که شما اینجوری می کنید. گفتم الان اسلام دارد از بین میرود اگر آقای حکیم الان اقدامی نکند اسلامش از بین رفته! خودشان گفتند من اقدام می کنم و بالاخره من رفتم داخل منزل. آقا گفتند من یک تلگراف نوشتم برای آقای آقا میرزا احمد آشتیانی و بمن نشان دادند که به مسئولین ایران بگوئید از سرنوشت مسئولین عراق عبرت بگیرند که فیصل را تازه کشته بودند و این مسلمانان که دستگیر کرده اید منجمله شیخ الانواری همه اینها را آزاد کنید. تگراف را بردیم مخابره کردیم و بعد هم اینجا هم اینها را اعلام کرده بودند ولی به حبس ابد محکوم شده بودند و بعدا به پانزده سال کم شد.

راوی: علاءالدین میرمحمد صادقی

منبع: در گفتگو با پایگاه نشر آثار و اندیشه های شهید بهشتی

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۹ مرداد، ۱۳۹۶ ۴:۰۷ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات تاریخ معاصر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *