«هیس! شتر دیدی ندیدی» خاطره ای شنیدنی از شهید اسدالله ابراهیمی

آنچه میخوانید برشی از کتاب «بهار، آخرین فصل» نوشته مرتضی اسدی از انتشارات روایت فتح است که خاطره ای از جوانمردی شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی روایت می کند:

موتورش را کنار خیابان نگه‌ داشت و به‌طرف زن بدحجاب رفت! کم مانده بود چشمان علی از حدقه بیرون بزند. اسدالله مقابل زن ایستاد و گفت: خانم ببخشید! شما این‌وقت شب اینجا کنار خیابون چه کار می‌کنید؟! زن با غمزه نگاهی به سرووضع اسدالله انداخت و با خنده گفت: «دارم کاسبی می‌کنم! منتظر مشتری‌ام… تو و رفیقت مشتری هستید؟ ارزون حساب می‌کنم تا مشتری دائمی شید!»

صورت اسدالله سرخ شد، گفت: «قیمتت چقدره! شبی چقدر کاسبی می‌کنی؟!» با این حرف اسدالله نزدیک بود علی سکته کند. عقب‌عقب رفت و افتاد داخل جوی آب! زن گفت: «به‌به… برادر شما هم بله! الکی ریش می‌ذاری؟! رد گم کنیه مارمولک؟! حالا چون پسر خوبی بودی و رفتی سر اصل مطلب امشب رو ارزون حساب می‌کنم! صد تومن خیرشو ببینی!» اسدالله دست در جیب لباسش کرد و مبلغی پول بیرون آورد، رفت سمت علی و گفت: «سی تومن بده!» علی داشت قبض روح می‌شد و زبانش بند آمده بود. به‌سختی گفت: «آقا اسدالله جون مادرت ما رو بی‌خیال‌شو! من نون حلال خوردم توی عمرم از این کارها نکردم به امام حسین…»

اسدالله گفت: «چرا چرت‌وپرت می‌گی؟ پول‌ داری یا نه؟!» به‌زور پول را از علی گرفت و رفت طرف زن. علی بلند فریاد زد: «من راضی نیستم!» اسدالله هم گفت: «مهم نیست! راضی می‌شی…» اسدالله رفت طرف زن و پول را به او داد و گفت: «بفرمایین! صد تومنه، این هم روزی امشب شما! حالا تشریف ببرید منزل، کنار خیابون خطرناکه…» آمد طرف موتور و سوار شد، علی نگاهی به زن انداخت. حال او هم دست‌کمی از حال علی نداشت. هر دوی آن‌ها از کار اسدالله شاخ درآورده بودند…

اسدالله گفت: «سوار نمی‌شی برادر؟» علی با شرمندگی سوار شد و راه افتادند. برگشت به‌طرف زن، همچنان مات و مبهوت به آن‌ها نگاه می‌کرد و بعد راهش را گرفت و رفت. علی را تا جلوی در خانه رساند؛ از شرمندگی در طول مسیر نتوانست کلمه‌ای حرف بزند! جلوی در خانه خواست از رفتارش و فکرهایی که درباره‌ی اسدالله کرده معذرت‌خواهی کند که اسدالله دستش را جلوی دهان علی گرفت و گفت:«هیس! داستان امشب رو فراموش کن، شتر دیدی ندیدی…» خداحافظی کرد و رفت. فردا شب جلوی مسجد سی هزار تومن پول را گذاشت داخل جیب پیراهن علی. تا علی خواست حرفی بزند، اسدالله دستش را گرفت جلوی دهانش و گفت: «هیس! شتر دیدی ندیدی…»

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۱۷ فروردین، ۱۴۰۱ ۷:۵۳ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *