«نورعلی» در قاب خانواده

روزنامه خراسان نوشت:

26  مهر سال 88 در جریان اقدامی تروریستی در شهرستان «سرباز» سیستان و بلوچستان سردار شهید «نورعلی شوشتری» جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و فرمانده قرارگاه قدس و شهید «رجبعلی محمد زاده» که برای تدارک برگزاری همایش وحدت سران طوایف به این استان رفته بودند در یک حمله انتحاری به مقام والای شهادت نائل شدند. امروز 9 سال از آن زمان می گذرد و به پاس گرامی داشت یاد و خاطره این دو شهید بزرگوار پای صحبت خانواده شهید شوشتری نشستیم و به مرور خاطراتی از شهید محمدزاده پرداختیم.

همسر شهید می گوید: « قراربود یک خانواده شهید که دختر کوچکی داشتند به منزل ما بیایند، آقای شوشتری فاطمه و زهرا را سفارش کرد که جلوی فرزند شهید به او بابا نگویند چون ممکن است دختر آن شهید دلتنگ پدرش بشود.» زهرا فرزند شهید شوشتری هم از این جنس خاطره ها دارد: زمانی که ساختمان هیئت رزمندگان را آماده می کردند عکس شهدا را دور تا دور دیوار آویزان می کنند. من هم کوچک بودم و همراه دختر شهید برونسی همراه پدر رفته بودیم. من و زینب فرزند شهید برونسی، در قسمت خانم ها بازی می کردیم که یک باره زینب به من گفت: «عکس پدرم بین عکس بقیه شهدا نیست.»
من هم دست او را گرفتم و پیش بابا بردم . در شلوغی و بحبوحه کار به پدرم گفتم: «بابا زینب می گوید عکس پدرش بین عکس ها نیست.»
پدرم نگاهی به من کرد و نگاهی به زینب و گفت: «من خودم عکس شهید را دیده ام. حتما در قسمت آقایان قرار گرفته است.»
از کارش دست کشید وما را به قسمت مردانه حسینیه برد وبه زینب عکس پدرش را نشان داد.

اتفاقی که افتاد!

سال های پیش هم برای گفت وگو با خانواده شهید شوشتری به منزلشان رفته بودم اما امسال کمی کار متفاوت بود. همسر شهید برای مصاحبه راضی نمی شدند دلیل هم داشتند؛ زیاد گفت وگو کرده اند و حرف ها تکراری است. من تقریبا از گفت وگو منصرف شدم اما ته دلم دوست داشتم با فرزندان هم که شده گفت وگو کنم. بالاخره زهرا خانم  مادر را راضی کردند و من هم بعد از ظهر یک روز پاییزی به همراه عکاس روزنامه به منزل شهید رفتم. برخورد گرم و صمیمی همسر و یکی از دخترها شرمنده ام کرد و برای توجیه خودم گفتم: «حاج خانم اگر برای شما سخت است. من با دختر خانم صحبت می کنم .»

آن ها که پدر ندیده اند

مثل دفعه قبل حاج خانم خنده ای کرد و گفت: «بچه ها چه بگویند. پدری ندیده اند که خاطره ای به یاد داشته باشند. من خودم باید بگویم.»
گفتم: «حاج خانم بازهم همه  مسئولیت صحبت درباره آقای شوشتری به گردن شما افتاد.»
می خندند. می گویم: «حاج خانم شما همیشه می‌خندید. حاج آقا هم همیشه می خندید؟ هیچ وقت گله نمی کردید؟»
می گوید: «هیچ وقت نگذاشتم حاج آقا ناراحتی ما را متوجه شوند.»

سال های سختی که گذشت

در قرارگاه سپاه در باختران هفته ها حاج آقا را نمی‌دیدم. بچه ها کوچک بودند و من به تنهایی باید مایحتاج خانواده را تهیه می کردم. مجبور بودیم برای خرید با بقیه خانم ها هماهنگ کنیم و با هم به روستای نزدیک قرار گاه برویم. میوه، سبزی، تره بار وحبوبات که به دلیل زیادی مسافت چند بار بر زمین می گذاشتیم. راننده یک وانت به ما کمک کرد تا خریدها را تا دم قرارگاه بیاوریم و من به تنهایی سوار بر ماشین شدم تا خرید خودم و بقیه را به منزل برسانم. خانم های دیگر جرئت نمی کردند سواروانت شوند. وقتی این ماجرا را برای حاج آقا تعریف می کردند او من را تحسین کرد که همسر یک رزمنده هم باید شجاع باشد و بتواند در هر شرایطی  از عهده زندگی اش برآید.

دخترها بهانه نمی گرفتند؟

«هیچ وقت نگفتم ما نداریم. شب ها بدون این که همسر و فرزندانم متوجه شوند خیاطی می کردم  تا نیازی به کمک دیگران نداشته باشم. آن زمان  مثل الان امکانات نبود. هیچ وقت نگذاشتم بقیه متوجه شوند ما در خانه آذوقه نداریم و من  چطور هزینه بچه ها را مدیریت می کنم .»
گفتم: «حاج خانم نبودن آقای شوشتری برای شما سخت نبود به خصوص که پسرهم داشتید؟ دخترها بهانه نمی گرفتند؟»
می گوید: «کاش فقط موضوع تنها بودن بود. بعضی شب ها مجبور بودم تا صبح بیدار بمانم  و مراقب بچه ها و خانه ام باشم.
منافقین ما را اذیت می کردند، از شعار نویسی دیوار منزلمان، تماس تلفنی و فحاشی تا ورود به منزل و تهدید جانی. هنوز قیافه ناشناسی را که شبانه به خیال ترور حاج آقا وارد منزل ما شد و من و دو فرزند بی پناهم تنها بودیم به یاد دارم.

حرف های زیادی می زدند

یک روز سرد چلیک گازوئیل از دستم افتاد و گازوئیل ها روی زمین جلوی منزلمان ریخت، هر کس رد می شد حرفی می زد یکی گفته بود؛ بله دیگر خانواده شوشتری چه غصه دارند. سوخت شان را می آورند بدون این که زحمتی بکشند غصه ای ندارند که گازوئیل بریزد، اما نمی دانستند که در نبود آقا نورعلی من باید می رفتم و سوخت منزل را تهیه می کردم و توان آوردن گالن گازوئیل را نداشتم و روی یخ ها پایم سر خورده بود.»
همه اینها بود. یادم هست با دفترچه تعاونی کالاهای مورد نیاز را می دادند و من هم برای منزل فرشی  تهیه کردم. در نبود حاج آقا پول نداشتم.
وقتی او تماس گرفت؛ گفتم: «خرج منزل کم آوردم.» گفت: «فرش را ببر و بفروش.»

نگاه متفاوت به حوادث !

روح ا… پسر دوم خانواده کار کشاورزی پدر را انجام می دهد. در زمان حیات شهید هم  همراه پدر بوده است. یک روز کنار مزرعه گندم نشسته اند. پدر از او درباره اوضاع و احوالش سوال می کند.
روح‌ا… هم  از پرندگان و گراز هایی که به مزرعه آسیب می‌زدند گله می کند که اگر آن ها  آسیب نمی‌زدند محصول خیلی خوبی داشتیم.  نورعلی به روح ا…می گوید: «ناراحت نباش؛ خدا را شکر کن که تو را واسطه روزی این مخلوقاتش قرار داده است.»

وقتی یاد پدر می افتم

زهرا می گوید: «وقتی حرف ها و صحبت های پدر یادم می آید می بینم در زندگی چه اتفاقات به ظاهر ساده اما متفاوتی رقم  می خورد تا یک نفر به شایستگی مقام شهادت برسد.»
«حالا درد زینب برونسی را می فهمم که چطور در گوشه و کنار حسینیه دنبال یک رد و نشانه از پدرش می گشت. ما  از بسیاری از کار های پدرم بی خبر بودیم و تازه بعد از شهادت او فهمیدیم که پدرم هزینه زندگی خانواده هایی از منطقه سیستان را پرداخت می کرده است.»

دقت در بیت المال

پدرم به  چگونه هزینه کردن بیت المال مقید بود. یک روز داخل ماشین متوجه کاغذی شدم که قیمت یک بسته بیسکویت را نوشته بود. وقتی سوال کردم گفت: «هزینه این بسته را باید خودم بدهد. نوشته‌ام که یادم نرود.»
یک بار که پدرم در محل کارشان در تهران سرماخورده بودند وحالشان خوب نبود . مسئول دفتر سوپ و غذا از بیرون سفارش می دهد و برای پدر می آورد. پدر سوال می کند  این غذای سربازان  است و پاسخ می شنود که نه. مسئول را توبیخ می‌کند که پولش را از حقوق خودت کم کن و برای من از غذای امشب سربازخانه بیاور.

هر وقت انار می خورم در گلویم گیر می کند

بین گفت وگویم با فرزند شهید، حاج خانم از جایش بلند می شود. فکر می کنم خسته شده است. تکانی می خورم  به ساعت نگاه می کنم تا زودتر کارم را تمام کنم.
دستش به سمت سبد میوه دراز می شود و اناری را در پیشدستی ام می گذارد.
«حاج آقا  خیلی انار دوست داشت و آخرین میوه‌ای هم که خورد انار بود. بعد از او من  هر وقت انار می‌خورم در گلویم گیر می کند.»
حرفی ندارم. بغضی در گلویم می پیچد و به زهرا نگاه می کنم .

مردم سیستان و بلوچستان  هم برای پدرم دلتنگ هستند

«مردم سیستان و  بلوچستان هم برای پدرم دلتنگ هستند. سفری به منطقه داشتم. خانمی  وقتی فهمید من فرزند شهید شوشتری هستم جلوی من را گرفت و گفت: ببخشید ما امانت دار خوبی نبودیم. شرمنده ایم. از پدرم به نیکی یاد می کنند، از کارهایی که انجام داده است اظهار خوشحالی می‌کنند.آن ها پدرم را از خودشان و دلسوز خودشان می دانستند.»

نان و پیاز

در برهه ای از زمان من نیمه شب ها از خواب بیدار می شدم. روی بچه ها را می پوشاندم و کفش های همه ساکنان ساختمان را واکس می زدم وکسی از این قضیه خبر نداشت تا این که یک شب آقاجانم متوجه شدند. به من گفتند: «کارت که تمام شد. بیا با هم یک چیزی بخوریم.»
گفتم: «چه؟»
«نان و پیاز و کمی آبلیمو بیار»
« پیاز را خرد کن، کمی آبلیمو بزن  تا با هم بخوریم.»
« آقا جان نصف شبی پیاز و آبلیمو!»
« بله، مگر فکر می کنی رزمنده ها تو جبهه چی می‌خورند. همیشه ‌چلو؟ خورشت؟! غذایمان همین است.»

ماجرای شهدای جبل النور

شهدا متعلق به همه جناح ها و گرایش ها بلکه همه دنیا و تاریخ هستند. این خواسته همه آنهاست و تک بعدی نشان دادن و محدود کردن آرمان شان جفایی است که درخودخواهی دسته بندی های سیاسی ما ریشه دارد که  نقاب مصلحت اندیشی بر آن می زنیم و سنگ جایگاه شهدا را به سینه می زنیم بدون این که از خود سوال کنیم آیا راه وهدفشان را گم کرده ایم  یانه؟!
خاطره فرزند شهید از پدرش درباره به خاک سپاری شهدا در کوهسنگی هم شنیدنی است. زمانی که بعضی خرده می گیرند که این مکان مناسب نیست؟ در شان شهدا نیست و پدرم پاسخ می‌دهد اگر توانستید برای ترویج فرهنگ شهادت و ایثارکاری کنید و افرادی را که فکرمی کنید دراین وادی قرار ندارند متوجه کنید، کاری انجام داده اید. اگرما نمی توانیم، شهدا می توانند.

روز پدر بدون پدر

اولین روز ولادت حضرت علی(ع)؛ به خانم خیلی سخت می گذرد. خلقش تنگ است. هر جا می رود آرام نمی شود. به منزل بر می گردد و در را پشت سرش می بندد. تنها  شروع به گریه می کند. شروع می کند به درد دل کردن با عکس حاج آقا. هرچه در طول زندگی گله نکرده؛ به زبان می آورد.
و گریه می کند آن قدر که زمان از دستش می‌رود. سرو صورتش رامی شوید. می خواهد بخوابد. حضور حاج آقا را احساس می کند، به او می‌گوید: «تو همه حرف های من را شنیده ای و باید به خواب من بیایی. خواب حاج آقا را می بیند که با عجله می خواهد او را به جایی ببرد و وقتی اعتراض حاج خانم را می شنود؛ می گوید تو خودت گفتی که تنها هستی.» باز هم خنده های ریز حاج خانم. او می گوید: «شهدا هم شفاعت کننده اند و هم شفا دهنده.»

آرزوی شهادت

زهرا در سفر حجی که همراه پدر شده، آرزوی پدر بر زبانش جاری می شود که شهادت نصیب اش شود و دعایش به فاصله کوتاهی مستجاب می شود. اما قبل از آن تروری که ناموفق است و شاید نورعلی را غمگین می کند که چرا؟! شاید آن روز نمی دانسته که باید خونش خاک «پیشین» سیستان و بلوچستان را رنگین کند.

مهمانان پدر

حاج خانم یک شب خواب می بیند که حاج آقا می‌خواهد او را پیش مهمان ها به حرم ببرد. درست همان شب زهرا هم کشیک حرم است. دو خانم میان سال قالیباف  که هیچ جای حرم را یاد ندارند و از ترس گم شدن  جلوی در کفشداری می‌نشینند تا همسرانشان از زیارت برگردند زهرا آنها را به زیارت می برد یکی از آنها  دایم دست زهرا را می‌فشارد و می گوید: «ما فرش های حرم امام رضا(ع)  و امام حسین ( ع) را بافته ایم. یک هفته است که مشهد هستیم و به زیارت نرفته ایم، این شب آخری شما آمده ای و ما را زیارت می بری. تو را امام رضا (ع) فرستاده است.»

احوال پرسی از ما 

حاج خانم با اشاره به روزهای زندگی که بچه ها کوچک بودند و در خانه به روی همه باز بود می‌گوید: «در بودن و نبودن حاج آقا مهمان می‌آمد و ما خوشحال می شدیم. الان هم   از ملاقات و احوال پرسی همرزمان شهید خوشحال می‌شویم. من معتقدم اگر حاج آقا زنده بود و یکی مانند خودش را از دست می داد هر کاری که از دستش بر می‌آمد برای خانواده شهید انجام می داد. هنوزهم بزرگوارانی همیشه به خانواده این شهید و شهدای دیگر سر می زنند و احوال پرس هستند اما زمانه ای است که محبت ها کم رنگ شده و نباید مهربانی را گدایی کرد. باید خود را شایسته مهربانی کردن به مردم کنیم، شاید برای ما و پدران مان دعا کنند، شاید شایسته شهادت شویم…

از ینگجه تا آسمان

سردار سرتیپ پاسدار نور علی شوشتری در سال 1327 در روستای ینگجه بخش سر ولایت شهرستان نیشابور به دنیا آمد.
وی که از فرماندهان پر افتخار و یادگاران مطرح دفاع مقدس محسوب می شود، در دوران قبل از انقلاب با ارادت ویژه ای که به مقام معظم رهبری، حضرت آیت ا… العظمی خامنه ای داشت به طور مرتب در جلسات ایشان شرکت می کرد و بدین طریق با فضای مبارزه ارتباط داشت.
در دوران بعد از انقلاب و مخصوصاً در زمان دفاع مقدس نیز در عملیات های مختلف – خصوصاً در جبهه جنوب – حضور فعال داشت.
سردار شوشتری که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد، در بیشتر عملیات ها با مسئولیت های مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت که هفت بار جراحت شدید و تحمل رنج و درد ناشی از آن ماحصل این حضور فعال و مخلصانه بود و بدین ترتیب افتخار جانبازی را چون برگ زرین دیگری برای کتاب زندگی سراسر مجاهدت او به ارمغان آورد.
با وقوع عملیات مرصاد وی به توصیه مقام معظم رهبری مسئولیت این عملیات غرور آفرین را بر عهده گرفت و به نقل از شهید صیاد شیرازی فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت تا جایی که در تماس مرحوم حاج سید احمد خمینی با وی و ابلاغ گزارش پیشرفت عملیات توسط آن مرحوم به امام خمینی (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتری می فرمایند: “در این دنیا که نمی توانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعاً شما را شفاعت خواهم کرد.”
فرماندهی لشکر 5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بخشی از مسئولیت های این فرمانده بزرگ و شهید والا مقام است. وی از اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهده دار و موفق شد با تلاشی پیگیر و مجاهدتی خستگی ناپذیر ایجاد اتحاد بین طوایف شیعه و سنی را در این استان به افتخارات خود بیفزاید.
سردار شهید نورعلی شوشتری که سال های متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) را نیز عهده دار بود، بارها در جمع همرزمانش گفته بود: آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود.
سردار شوشتری جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و فرمانده قرارگاه قدس که در تدارک برگزاری همایش وحدت سران طوایف در استان سیستان و بلوچستان بود در 27 مهر 1388 در اقدامی تروریستی به فیض شهادت نایل آمد.

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۲۶ مهر، ۱۳۹۷ ۹:۰۴ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *