خاطرات شبهای هورالعظیم؛ شب عرفانی من

 

شب جمعه ای بعد از عملیات بدر در تابستان 64 بود …
آن شب حالم خیلی دگرگون شده بود …
پاسگاه شهید دیم در اعماق هور و نزدیک ترین پاسگاه به خط دشمن …
در این موقع ها بچه ها برای شارژ روحی به کناره ای خزیده و با دعا و یا قرائت قرآن خودشان را تسکین می دادند…
به اصطلاح آنروزها می گفتند طرف عرفانی شده خلاصه ما آن شب عرفانی شده بودیم و به دنبال جای دنج در روی پاسگاه می گشتیم (پاسگاه درون هور و باتلاق هورالهویزه از یونولیت های دومتر و نیم در یک ونیم متری از کائوچو یا فیبر ساخته شده بود که با روکش فلزی محافظت و با پیچ و مهره به همدیگر متصل می شد و هر پاسگاه از دهها قطعه یونولیت ساخته که در میان نیزارهای هور بسان ریل قطار طولی حدود صد متر داشته و به صورت شاخک هایی به اطراف رفته تا از نفوذ دشمن به خطوط ما جلوگیری نماید)
مسیر سنگر مهمات پاسگاه را در پیش گرفتم که دورترین نقطه بعد از کمین بود…
رادیوی دو موج و هندزفری را نیز با خودم برده بودم…
هور علاوه بر دشمن رودرو بایستی مواظب غواص های دشمن هم می بودی چرا که در صورت غفلت با سیم سرت را جدا و کنار بدنت می گذاشتند…
درون سنگر جا گرفتم و با حال خراب و کاملا عرفانی موج رادیو را روی کانالی که قرار بود دعای روح بخش کمیل پخش نماید گذاشتم
هندزفری را نیز در گوش گذاشته و به حالت انتظار به سیاهی هور خیره شدم…
در تفکر این که چقدر ما سعادتمندیم که در نزدیک ترین مکان به کربلای حسین ع قرار داریم و عرض ارادت می کنیم ……
در آن لحظات خطر و دشمن و …اصلاً در فکرم نبود و به حالت فوق برای آغاز دعای کمیل لحظه شماری می کردم که دیگر چیزی نفهمیدم…
یکدفعه احساس کردم دستی شانه ام را تکان می دهد ….
ترس یکدفعه وجودم را فرا گرفته بود…
در آن حالت که به واقع برای تجدید قوای روحی به سنگر انتهایی آمده بودم سلاحی نیز با خودم نیاورده بودم…
چشمان خود را باز و بسته کرده دیدم داود با تبسم خاص شانه ام را تکان و زیر گردنم را گرفت و گفت از سر شب دارم تو را رصد می کنم و ترسم این است که در اینجا با مشکل روبرو شوی به خاطر حمله احتمالی غواص های دشمن یا …
الان بلند شو و به سنگرت برای استراحت برو…
گفتم داود من اومدم دعای کمیل گوش بگیرم…
لبخندی زد و گفت : می دانی ساعت چنده…
و من متوجه شدم ساعت از دو نیمه شب گذشته و دعای کمیل رادیو نیز تمام شده است
ناراحت و غمگین از این که نتوانستم از آن فیض ببرم بساطم را جمع کردم و به سمت سنگر خویش برگشتم و در سنگر خویش خوابیدم …
اما دو ابهام ذهنم را فرا گرفته بود:

اول اینکه داود چرا من را رصد می کرد؟؟؟؟؟؟
بعدها به این نتیجه رسیدم که آن شب ما محل نماز شب داود را اشغال نموده بودیم و موقعش بود که با زبان خوش آنجا را تخلیه نماییم…

دوم راستی فرمانده پاسگاه ما برادر یونس ستونه بود داود در پاسگاه ما چکار می کند؟؟؟؟
داود در گردان دیگر بود و عادتش این بود که حتی مرخصی ها را به شهرستان بابت وضعیت نامناسب آن نمی رفت و در عوض به یگان هایی که در خط پدافند می کردند می آمد و چون یونس مریض شده بود داود به پاسگاه ما آمد و آن روزها ما برخوردار از این مرد و رزمنده الگو از همه حیث شدیم و خود داود نیز به دنبال گمشده اش بود و تلاش می کرد آن را بیابد…

این بود شبی که عرفانی شدیم اما خواب آن را با خودش برد و به عبارتی …

راوی: نجف زراعت پیشه

منبع: کانال تلگرام نجف زراعت پیشه، @safeer59

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۳۰ آذر، ۱۳۹۶ ۱۰:۳۸ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *